مادر دو فرزند

گوشواره مهرسا خانم

امروز صبح مهراد جون ومن بابا رفتیم دکتر واسه سوراخ کردن گوشای تو.از دوستم پرسیدم کدوم دکتر بهتره واونم گفت دکتر سعادتمند.داداشی تو سالن دکتر بازی میکرد ومن وتو رفتیم پیش دکتر خیلی طول نکشید ولی خب چون سرت رو محکم نگه داشتم و دکتر علامت زد کلی گریه کردی.الهی فدات شم آخه امروز خیلی گریه کردی دخترم.امروز ۲۳مرداد بود وتو سه ماه وپنج روزه شده بودی.به امید بزرگ شدنت وروزای قشنگ بازی کردنت با داداشی.راستی چتکه ابروم دست داداشی بود ازش گرفتم تا خاستم بزارم تو کیف خورد به چشمت معذرت مامانی.
24 مرداد 1398

سه ماهگی مهرسا

امروز اولین روز از پشت سر گذاشتن سه ماهگی مهرسا خانم بود.امروز همش خونه بودیم بابا صبح رفت کتابخونه و نماز و بعد از ظهر هم سر کار.. من وتو واجی هم خونه بودیم بابا که اومد رفتیم  دور دور ویکم هلو و هندونه خریدیم وبرگشتیم خونه.من اصلا عادت ندارم روز تموم شه و بیرون نرم اصلا.همیشه حتی شده یه دور کوچیک میزنیم.شامم تخم مرغ خوردیم واجی رو خوابوندیم بعد تو رو گل پسرمن...
20 مرداد 1398

تفریح بابا جون

دیروز بابایی با دایی امید وحمید رفتن مشهد موج های آبی من وتو آجی جونم پیش مامانی خونه موندیم هیچ کدومتون یکم نخوابیدین که من ومانی رضوان یکم استراحت کنیم مامانی میگه خدا بهت صبر بده با این دوتا چقدر اذیت می‌کنه مهراد. بابا هم تو تفریح وناهار وشام نون ماست(همیشه چلو کباب رو میگه البته)خیلی دلم گرف چون مهرسا کوچیک بود نتونستیم با هم بریم آخه هوا هم خیلی گرمه این روزا ترسیدم گرما زده شین.اینم یادم نره تو چه دسته گلی به آب دادی مامانی نماز می‌خوند و تو حیاطشون یه روفرشی انداخته بود توهم داشتی با کاسه که توش خرت وپرت وکبریت بود بازی میکردی؛داشتم وضو می‌گرفتم که صدای الله اکبر مامانی رو شنیدم اومدم دیدم یه وجب از روفرشی آتیش گرفته وفوت کردم خاموش ...
8 مرداد 1398

یاد بچگی

سلام پسر و دختر گلم اینو می‌نویسم برای یادآوری روزهای کوچیکیتون روزهایی که بی شک چیزی از اون به یاد نمیارین امروز که از خواب پاشدی مثل همیشه با چشای بسته رفتی سراغ گهواره آجی ومنم دنبالت که آجی خوابه واز خواب نیفته.تو هم گهوارشو یه تکون دادی و با هم رفتیم دیش.اجی هم که از خواب افتاده بود گذاشتمش رو مبل وتو هم کنارش نشستی ویکم نون ماست نعنا خوردی واماده شدی رفتیم خونه مامانی صاحب الآنم اینجا من دارم اینارو می‌نویسم چشم انتظار بزرگ شدن شماهام تا بلکه یکم این روزا سخت جای خودشو به روزهای بهتر بده..دوستتون داریم من وبابایی،😘😘
4 مرداد 1398

روز سخت

الان خونه مامانم شوشو هم رفته فوتبال مهرسا خانم یکم گریه کرد وخوابه اما امان از آقا مهراد تو هوای گرم لج کرده بریم حیاط یکم بردمش سوار موتور شد بعد آوردمش خونه نیم ساعت داره گریه می‌کنه خوابشم میاد نمیخابه (کار همیشگیش) همش بهونه میگیره،سرم دیگه درد گرفته از غر زدناش...
3 مرداد 1398

خاطره

یک سال وده ماه وبیست وچهار روز از بودن مهراد کنارمون میگذره مهرسا ساداتم دو ماه وشونزده روز که خانواده ی ما رو کامل کرده.امشب تا دیر وقت خونه مامان رضوان بودیم و ماش پلو خوردیم.مهراد تو دیگه الان میتونی همه ی کاراتو انجام بدی ولی پروژه دیش گفتنت هنوز کامل نشده و تو یاد نگرفتی به موقع بگی دیش.راستی امشب خونه مامانی با آجی بازی میکردی تا روشو سمت تو میکرد میگفتی ا؟مد و روشو اونور میکرد میگفتی ا؟بف(رفت)شیرین زبون منی دیگه...    
2 مرداد 1398

اولین خاطره

امروز اولین باره که میخام خاطره ی با هم بودنامون رو بنویسم.مهرادم تو الان خوابی واجی هم تو گهواره خوابیده امروز خیلی با هم بودیم بردمت پارک وحسابی بازی کردی.یکم به خاطر نگهداری از دو تاتون خسته شدم ولی تصمیم گرفتم صبور تر باشم ومهربونتر باهات رفتار کنم.خیلی دوستون دارم
1 مرداد 1398
1